Friday, July 9, 2010

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانمرنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالمبازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطرکه به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا رابه در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانمنه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کنکه به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربتدل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتمکه به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلتنگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدمکه به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

No comments:

Post a Comment