Tuesday, July 20, 2010

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای مطلب خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات می‌کند هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بی‌وفاست بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکين آمد
گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فريادرس عاشق مسکين آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست
ای کبوتر نگران باش که شاهين آمد
ساقيا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و اين آمد
رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار
گريه‌اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل
عنبرافشان به تماشای رياحين آمد

Monday, July 19, 2010

ماسه

ستاره می چکید از آسمانها
جدال باد بود و بادبان ها
به روی ماسه ها برجا نهادیم
دو جای پیکر و بس داستانها 


-- نصرت رحمانی

Friday, July 9, 2010

دیرست ، گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان !

دیگر زمن ترانه ی شوریدگی مخواه !

دیرست گالیا ! به ره افتاد کاروان.

عشق من و تو؟… آه

این هم حکایتی است.

اما، در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.

شاد و شکفته، در شب جشن تولد

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،

امشب هزار دختر همسال تو، ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت، روی خاک.

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده های ساز،

اما، هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان

جان می کنند در قفس کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا،

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگی انسان گرفته رنگ

در تارو پود هر خط و خالش هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش : هزار ننگ.

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان….

دیرست ، گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست.

هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.

هنگامه ی رهایی لبها و دستهاست.

عصیان زندگی ست.

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق !

برمن حرام باد تپش های قلب شاد!

زود است ، گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه !

زود است ، گالیا! نرسیده ست کاروان…

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده ی تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران هم نبرد

رنگ نشاط و خنده ی گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها،

سوی بهارهای دل انگیز فشان،

سوی تو ،

عشق من!

اشكم ولي به پاي عزيزان چكيده‌ام

خارم ولي به سايهٔ گل آرميده‌ام

با ياد رنگ و بوي تو اي نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گريبان كشيده‌ام

چون خاك در هواي تو از پا فتاده‌ام

چون اشك در قفاي تو با سر دويده‌ام

من جلوهٔ شباب نديدم به عمر خويش

از ديگران حديث جواني شنيده‌ام

از جام عافيت مي نابي نخورده‌ام

وز شاخ آرزو گل عيشي نچيده‌ام

موي سپيد را فلكم رايگان نداد

اين رشته را به نقد جواني خريده‌ام

اي سرو پاي بسته به آزادگي مناز

آزاده من كه از همه عالم بريده‌ام

گر مي‌گريزم از نظر مردمان رهي

عيبم مكن كه آهوي مردم‌نديده‌ام


زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشته دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی ست
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست

دل من در هوای روی فرخ


دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش هيچ کس نيست
که برخوردار شد از روی فرخ
سياهی نيکبخت است آن که دايم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بيد لرزان سرو آزاد
اگر بيند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به ياد نرگس جادوی فرخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پيوسته چون ابروی فرخ
نسيم مشک تاتاری خجل کرد
شميم زلف عنبربوی فرخ
اگر ميل دل هر کس به جايست
بود ميل دل من سوی فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانمرنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالمبازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطرکه به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا رابه در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانمنه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کنکه به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربتدل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتمکه به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلتنگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدمکه به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

آوازهایی برای سرخ‌پوست یاغی

اتوبان نیستم از من گذر کنی
تنها کوچه‌ای بن‌بستم
می‌توانی بیایی و در من آواز بخوانی!
رم نیستم همه‌ی راه‌ها به من ختم شود
میدانی مقدسم
که عاشقان را در آن به دار می‌آویزند!

آهسته!
صدایم نزن
خواب فنچ‌های روی شانه‌ام را می‌آشوبی!

دلت شهر می‌خواهد
در من اما هیچ میلی به شهر شدن نمی‌انجامد
یک کوچه
تنها یک کوچه کافی است
که خانه‌ات را در آن بنا کنی!

می‌ترسم!
در من زنی است
که ناشیانه از عشق می‌گریزد
در من کودکی است
که به تماشای جهان می‌نشیند
در من شوالیه‌ای است
که با خود به جنگ می‌ایستد
در من
...

**

اتوبان نیستم از من گذر کنی
تنها کوچه‌ای بن‌بستم
می‌توانی بیایی و در من آواز بخوانی
آهسته!
طوری که خواب پروانه‌ها را نیاشوبی



Posted by: Sepideh

زبان دیگر

مگو
کلام
بی‌چیز و نارساست

بانگِ اذان
خالیِ‌ نومید را مرثیه می‌گوید، ــ
وَیْلٌ لِلْمُکَذّبین!

. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .

به نمادی ریاضت‌کشانه قناعت کن
قلندرانه به هویی،
همچنان که «تو»
ابلاغِ ژرفِ محبت است
و «سُرخی»
حُرمتی
که نمازش می‌بری

از کلامت بازداشتند
آنچنان که کودک را
از بازیچه،
و بر گُرده‌ی خاموشِ مفاهیم از تاراجِ معابدی بازمی‌آیند
که نمازِ آخرین را
به زیارت می‌رفتیم.
چگونه با کلماتی سخن باید گفت کهِ‌شان به زباله‌دان افکنده‌اند؟
ــ با «چرک‌ْتابی»
از «سپیدی»
از آنگونه که شاعران
با ظلماتِ بی‌عدالتِ مرگِ خویش از طبیعتِ آفتاب سخن گفتند


پاییزِ ۱۳۵۴


Posted by: Sepideh

Thursday, July 8, 2010

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال

که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند

چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال


posted by: Amir

ياری اندر کس نمی بينم ياران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوست داران را چه شد؟
آب حيوان تيره گون شد خزر فرخ پی کجاست؟
خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟
کس نمی گويد ياری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد؟ ياران را چه شد؟
لعلی از کان مروت برنمی آيد سالهاست
تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد؟
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهربانی کی سر آمد؟ شهر ياران را چه شد؟
گوی توفيق و کرامت در ميان افکنده اند
کس به ميدان در نمی آيد سواران را چه شد؟
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد؟ هزاران را چه شد؟
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد؟
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟

دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب ديده گل کن
ويرانسرای دل را گاه عمارت آمد
اين شرح بی‌نهايت کز زلف يار گفتند
حرفيست از هزاران کاندر عبارت آمد
عيبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زيارت آمد
امروز جای هر کس پيدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
از چشم شوخش ای دل ايمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
آلوده‌ای تو حافظ فيضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
درياست مجلس او درياب وقت و در ياب
هان ای زيان رسيده وقت تجارت آمد